;
coinex

عجیب‌ترین آزمایش‌های علمی تاریخ (بخش دوم)

عجیب‌ترین آزمایش‌های علمی تاریخ (بخش دوم)
از زمان فرانکشتاین مری شلی، داستان‌های دانشمندان دیوانه به بخشی از تخیل جمعی همه ما بدل شده‌اند. بله، باوجودی که علم قدرت بهبود زندگی و درمان بیماری‌ها را دارد، ولی گاهی می‌تواند به هیولایی برای شکنجه، قتل و شستشوی مغزی ما تبدیل شود. در ادامه برخی از عجیب‌ترین آزمایش‌های علمی تاریخ را می‌خوانید.

 

حالت‌های چهره و سر بریدن موش

در سال 1924، کارنی لندیس محققی از دانشکده روانشناسی دانشگاه مینه‌سوتا، آزمایشی برای مطالعه تأثیر احساسات روی حالت‌های صورت طراحی کرد. به‌عنوان مثال، حالت‌های چهره‌ای وجود دارد که فرد برای انتقال پیام تعجب و یا نشان دادن انزجار از آن استفاده می‌کند.

بسیاری از شرکت‌کنندگان مطالعه لندیس را دانشجویان دانشگاه تشکیل می‌دادند. او آن‌ها را به آزمایشگاهش برد و خطوطی روی صورتشان کشید تا به راحتی بتواند حرکات عضلات صورتشان را ببیند. لندیس آزمون‌های محرک مختلفی را طراحی کرد که واکنش روانی قوی داشته باشند و در این حالت‌ها از داوطلبان عکس می‌گرفت. او آن‌ها را مجبور کرد آمونیاک استنشاق کنند، به‌ عکس‌های مستهجن نگاه کنند و دست خود را در سطلی که پر ز قورباغه‌های لزج بود فرو ببرند. اما نقطه اوج این آزمایش، جایی بود که از شرکت‌کنندگان می‌خواست سر یک موش سفید را قطع کنند.

اکثر این افراد در ابتدا درخواست او را رد کردند، اما در نهایت دو سوم آن‌ها چنین کاری انجام دادند. لندیس در گزارشش نوشت، بیشتر این شرکت‌کنندگان کار را کاملا ناشیانه انجام دادند: “عجله کردن معمولا باعث می‌شد کار سر بریدن بسیار ناشیانه و طولانی شود.” برای یک سومی که از این کار سر باز زدند، لندیس خودش چاقو را دست گرفت و سر موش را برید.

حالت‌های چهره و سر بریدن موش

آزمایش لندیس نمایشی خیره‌کننده از تمایل افراد به اطاعت از خواسته‌های آزمایشگران بدون اهمیت به عجیب بودن این خواسته‌ها بود. این آزمایش نتایج سری آزمایش‌های میلگرام را تقریبا چهل سال قبل پیش‌بینی کرده بود. لندیس هرگز متوجه نشد، فرمان‌برداری شرکت‌کنندگان آزمایشش جالب‌تر از حالت‌های چهره‌شان بوده است. درواقع، او تمرکز خود را روی هدف اولیه تحقیق گذاشته بود. ولی با این وجود هرگز قادر به هماهنگ کردن احساسات و حالت‌های چهره نشد. در واقع مردم از طیف گسترده‌ای از حالت‌های چهره برای بیان احساساتی مشابهی (حتی احساس انزجار از سر بریدن موش) بهره می‌بردند.

پزشک استفراغ خور

استابین فیرث پزشکی بود که در اوایل قرن نوزدهم در فیلادلفیا زندگی می‌کرد. او مشاهده کرد، بیماری تب زرد در تابستان اوج می‌گیرد اما در طول زمستان ناپدید می‌شود. به این ترتیب فیرث نتیجه گرفت، برخلاف نظر عموم این بیماری واگیردار نیست. او این فرضیه را مطرح که تب زرد بر اثر عوامل دیگری همچون گرما، مواد غذایی و سروصدا ایجاد می‌شود.

اما یک فرضیه بدون اثبات چه اهمیتی دارد؟ فیرث برای اثبات فرضیه خود، چندین آزمایش را روی خودش انجام داد تا ثابت کند، هر چقدر در معرض ثبت زرد قرار بگیرد؛ بازهم به این بیماری مبتلا نمی‌شود. او با چاقو زخم‌های کوچکی روی دستش درست کرد و روی زخم‌های باز استفراغ سیاهی ریخت که از یک بیمار مبتلا به تب زرد گرفته بود. اما بیمار نشد.

پزشک استفراغ خور

او سپس مقداری از این استفراغ را روی چشمانش مالید. مقداری از این استفراغ را در کتری گذاشت و از بخارش استنشاق کرد. فیرث حتی کمی از استفراغ را خورد. بالاخره فیرث یک لیوان کامل استفراغ سیاه رقیق را نوشید، اما بازهم بیمار نشد. فیرث در ادامه آزمایش‌هایش، انواع مایعات آلوده از جمله، خون، بزاق، عرق و ادرار بیماران را به خودش مالید. او از همیشه سالم‌تر بود. به نظر می‌رسید، فرضیه‌اش را به اثبات رسانده بود. متأسفانه او اشتباه می‌کرد. تب زرد واقعا واگیردار بود، اما مستقیما از راه خون معمولا توسط یک پشه سرایت می‌کرد. ولی با همه کارهایی که فیرث انجام داد، واقعا اینکه هنوز زنده بود، خودش دست کمی از معجزه نداشت!

مزایای شستشوی مغزی

دکتر ایون کامرون باور داشت، درمانی برای اسکیزوفرنی پیدا کرده است. فرضیه او این بود که می‌توان مغز را دوباره برنامه‌ریزی کرد تا به نحوی سالم فکر کند، در واقع او می‌خواست الگوهای فکری جدید را به ذهن تحمیل کند. روش او این بود که بیماران با هدفون‌هایی به پیام‌های صوتی گوش می‌دادند که گاهی تا چند روز و حتی چند هفته ادامه داشت. رسانه‌ها از این روش به عنوان مزایای شستشوی مغزی یاد کردند.

در طول دهه‌های 1950 و 1960 صدها بیمار کامرون در کلینیک آلن مونترال به سوژه‌های او تبدیل شدند. مهم نبود این بیماران در واقع به اسکیزوفرنی مبتلا باشند. برخی از بیماران سر از آزمایشی در آوردند که در آن به آن‌ها داروهای باربیتورات (نوعی مسکن آرامش‌بخش) داده می‌شد و مجبور بودند روزها در تخت بماندند و به پیام‌های صوتی گوش دهند که عبارت‌های خسته‌کننده‌ای مانند “مردم دوستت دارند و به تو نیاز دارند. به خودت اطمینان داشته باش.” را مرتبا تکرار می‌کرد.

کامرون  یک بار برای آزمایش این روش، بیماران را به وسیله دارو خواباند و وادارشان کرد به پیام صوتی: “وقتی که یک تکه کاغذ می‌بینید، آن را بر می‌دارید.” گوش دهند. سپس آن‌ها را به یک باشگاه ورزشی برد و در کف سالن ورزشی خواباند که یک تکه کاغذ روی آن بود. او با خوشحالی گزارش کرد که بسیاری از آن‌ها خودشان به‌طرف کاغذ می‌رفتند.

مزایای شستشوی مغزی

وقتی سیا از تحقیقات کامرون با خبر شد، به آن علاقه‌مند شد و مخفیانه بودجه‌ای را در اختیار او قرار داد. اما سرانجام این سازمان هم نتیجه گرفت که روش کامرون با شکست مواجه شده است. بنابراین بودجه او قطع شد و خود کامرون هم اعتراف کرد که آزمایش‌های او: “سفر ده ساله‌ای در مسیری اشتباه بوده‌اند.” در اواخر دهه 1970، گروهی از بیماران سابق کامرون برای حمایت از او، بر علیه سازمان سیا شکایت کردند و با توافقی که خارج در دادگاه حاصل شد، مقدار نامعلومی پول از این سازمان به عنوان غرامت دریافت کردند.

پیوند سر میمون

وقتی ولادیمیر دیموخوف در سال 1954، از سگ دو سر خود رونمایی کرد، این ایده او الهام‌بخش نوع جدیدی از رقابت‌های جراحی بین دو ابرقدرت جهان شد. دولت ایالات‌متحده آمریکا برای اینکه ثابت کند بهترین جراحان جهان را در اختیار دارد، بودجه‌ای را در اختیار رابرت وایت قرار داد. وایت در آن زمان در مرکز تحقیقات مغز  کلیولند، اوهایو، مجموعه جراحی‌های آزمایشی را شروع کرده بود که در نهایت به اولین پیوند سر میمون منجر شد.

پیوند سر میمون

این پیوند سر در 14 مارس 1970 انجام شد. وایت و دستیارانش ساعت‌ها وقت صرف انجام عمل جراحی دقیقی کردند که در آن سر یک میمون از بدنش جدا می‌شد و به بدنی جدید پیوند زده می‌شد. وقتی میمون به هوش آمد و متوجه شد، بدن او با بدنی دیگر جایگزین شده، با عصبانیت به وایت نگاه می‌کرد و دندان غره می‌کرد. میمون تنها یک روز و نیم بعد به دلیل عوارض ناشی از عمل جراحی مُرد. اما با وجود سرنوشت غم‌انگیز میمون، اوضاع حتی می‌توانست از این هم بدتر باشد. وایت در گزارش‌های خود نوشته بود که از لحاظ جراحی راحت‌تر بود که سر میمون را از عقب پیوند می‌زد!

وایت تصور می‌کرد، باید مثل یک قهرمان با او رفتار شود، اما در عوض عموم مردم از کاری که او کرده بود وحشت کرده بودند. بااین‌وجود، وایت برنامه دیگری برای پیوند سر انسان ترتیب داد. او داوطلبی هم به نام کریگ وتویتز پیدا کرد که به فلج کامل اندام مبتلا بود، اما تا به امروز هیچ پیوند سری انجام نشده است.

کنترل از راه دور گاو

خوزه دلگادو محقق دانشگاه ییل زیر آفتاب داغ در میدان گاوبازی کوردوبای اسپانیا ایستاده بود. در میدان مسابقه به جز او یک گاو نر خشمگین هم بود که تازه متوجه او شده بود و داشت با سرعت به سویش می‌دوید. دلگادو ظاهر بی‌دفاع بود اما وقتی گاو نر به چند قدمی دلگادو رسید، او دکمه‌ای از کنترل راه دوری که در دست داشت فشار داد، این کنترل از راه دور، سیگنالی را به تراشه‌ای که در مغز گاو نر ایمپلنت شده بود، ارسال کرد. ناگهان همه دیدند که گاو ایستاد، چند بار خرناسه کشید و پای بر زمین کوبید و بعد برگشت رفت.

این تجربه دلگادو در میدان گاوبازی، آزمایش اثبات توانایی دستگاهی به نام «استیموسیور» بود که او برای تغییر رفتار طراحی کرده بود. استیموسیور یک فرستنده‌ی رادیویی بود که جریان‌های الکتریکی را کنترل می‌کرد. دکتر دلگادو متوجه شد که با برانگیختن الکتریکی بخش قشر حرکتی مغز، می‌تواند در قسمت‌های مختلف بدن بیمارانش، حرکات غیرارادی ایجاد کند.

کنترل از راه دور گاو

آزمایش دلگادو خیلی شبیه داستان‌های علمی تخیلی است، به‌طوری که برخی شاید به سختی باور کنند، این اتفاق به سال 1963 بازمی‌گردد. در طول دهه‌های 1970 و 1980، تحقیقات زیادی در زمینه تحریک الکتریکی مغز انجام شده بود. این تحقیقات در آن زمان به شایعات تحقیقاتی برای کنترل ذهن و افکار مردم دامن زده بود. اما اخیرا و پس از سپری شدن دوران جنگ سرد، تحقیقات مربوط به تحریک الکتریکی مغز دوباره شکوفا شده‌اند، گزارش‌هایی از انجام چنین آزمایش‌های روی موش، کبوتر و حتی کوسه منتشر شده است.

میمون و کودک

داستان‌های زیادی در مورد کودکانی در دست است که توسط حیوانات بزرگ شده‌اند. در این موارد، اغلب کودکان بیشتر از اینکه انسانی رفتار کنند، حتی بعد از ورود به جامعه انسانی هم رفتاری حیوانی در پیش گرفته‌اند. روانشناسی به نام وینتروپ کلاگ در این مورد به شدت کنجکاو بود. کلاگ می‌گفت، در صورتی که این موقعیت معکوس شود، یعنی اگر یک حیوان به وسیله انسان‌ها بزرگ شود، چه اتفاقی می‌افتد؟ آیا سرانجام مثل یک انسان رفتار می‌کند؟

در سال 1931، کلاگ شامپانزه هفت ماهه ماده‌ای به نام گوا را به خانه خود برد. او و همسرش سعی کردند، با او همچون یک انسان رفتار کنند. درست با او همان رفتاری را داشته باشند که با پسر ده‌ ماهه خود دونالد دارند.

میمون و کودک

دونالد و گوا با هم بازی می‌کردند، باهم غذا می‌خوردند. خانواده کلاگ آزمایش‌های منظمی را روی آن‌ها انجام می‌دادند. در یکی از این آزمایش‌ها، کلاگ کلوچه‌ای را با نخی در وسط اتاق آویخت تا ببیند چقدر طول می‌کشد، این دو به آن برسند.

گوا در چنین آزمون‌هایی از دونالد بهتر عمل می‌کرد، اما ازلحاظ یادگیری زبان ناامید کننده بود. با وجود تلاش‌های منظم کلاگ­ها، گوا قادر به صحبت کردن نبود. به نظر می‌رسید، این باعث می‌شد دونالد هم قادر به یادگیری زبان نباشد. نه ماه پس از شروع آزمایش، مهارت‌های زبانی دونالد خیلی از گوا بهتر نبود. وقتی یک روز دونالد، همان صداهای گوا را در هنگام گرسنگی تقلید کرد، کلاگ‌ها تصمیم گرفتند، به آزمایش پایان دهند. به نظر می‌رسید، دونالد به هم‌بازی‌هایی از جنس خودش نیاز دارد. بنابراین 28 مارس 1932 آن‌ها گوا را به مرکز نگهداری از حیوانات بازگرداندند. او یک سال و نیم بعد بر اثر تب شدید، مُرد.

ناخن‌های من خیلی تلخ‌اند

در تابستان سال 1942، پروفسور لارنس لیشان در تاریکی کلبه یک اردوگاه ایستاده بود، جایی که پسربچه‌ها در آن خواب بودند و با صدای بلندی با خود حرف می‌زد و یک عبارت را مکررا تکرار می‌کرد: “ناخن‌ها من خیلی تلخ‌اند.”

لیشان دیوانه نشده بود، او در حال انجام یک آزمایش یادگیری در خواب بود. همه این پسربچه‌ها که در اردوگاه تابستانی به سر می‌بردند، دارای اختلال مزمن جویدن ناخن بودند و لیشان می‌خواست روشی برای ترک این عادت بد برای آن‌ها پیدا کند. لشان در ابتدا از یک گرامافون برای پخش این پیام استفاده کرده بود. وقتی پسرها خواب بودند، این گرامافون صفحه‌ای را پخش می‌کرد که 300 بار یک پیام را تکرار می‌کرد.

ناخن‌های من خیلی تلخ‌اند

اما پنج ماه پس از شروع آزمایش، گرامافون خراب شد. لیشان مجبور شد، خودش شب‌ها وسط کلبه بایستد و این پیام را تکرار کند. در پایان تابستان، لیشان ناخن‌های پسرها را بررسی کرد و متوجه شد، 40 درصد از آن‌ها عادت ناخن جویدن را کنار گذاشته‌اند. به نظر می‌رسید، یادگیری در خواب واقعا اثرات مثبتی دارد. اما با این وجود، بعدها محققان دیگری نتایج آزمایش‌های لیشان را به چالش کشیدند. در آزمایشی که در سال 1956 در کالج سانتا مونیکا انجام شد، ویلیام امونس و چارلز سیمون با استفاده از یک دستگاه نوار مغزی از خواب بودن شرکت‌کنندگان آزمایش در هنگام پخش پیام اطمینان حاصل کردند. آن‌ها متوجه شدند، در شرایطی که شرکت‌کنندگان در خواب کامل باشند، اثرات یادگیری در خواب به‌طور کلی محو می‌شود.

القای برق به اجساد

جیووانی آلدینی، برادرزاده لوییجی گالوانی بود. عموی او اساسا مفهوم گالوانیسم (جریان برق در بدن) را کشف کرده بود. او هنگامی‌که جریان‌های الکتریکی را روی پاهای قورباغه آزمایش می‌کرد، متوجه تأثیر آن بر ماهیچه‌های قورباغه شده بود. آلدینی این آزمایشات را روی اجساد انجام می‌داد.

او در مقابل احضار، روی جسد قاتل اعدام ‌شده‌ای به نام جورج فورستر(کسی که همسر و فرزندش را در کانال پدینگتون لندن غرق کرده بود)، آزمایشی را انجام داد. او میله‌ای را در راست ‌روده جسد فرو برد، چیزی که باعث شد، پاهای مرد شروع به لگد زدن کند و شانه‌هایش بلرزند. برق القا شده به‌ صورت جسد باعث به هم فشرده شدن و مرتعش شدن صورت و باز شدن چشم چپش فورستر شد.

القای برق به اجساد

حتی برخی احضار تصور کردند، فورستر زنده شده است و باید دوباره اعدام شود، او در واقع به حالتی فنری به جلو پرت شده بود. یک نفر از احضار به ‌قدری از دیدن این صحنه وحشت‌ زده شده بود که چند دقیقه بعد سکته کرد.

دانشمندان دیگری هم سعی کرده‌اند، با القای برق اجساد را زنده کنند، اما هیچ‌کدام موفق نشدند. در ابتدا القای برق به امید زنده کردن مرده‌ها انجام می‌شد، اما هیچ‌کدام موفق نشدند، چنین کاری انجام دهند. تصور می‌شود، این نوع آزمایش‌های قرن نوزدهمی، یکی از منابع الهام اصلی مری شلی برای خلق رمان مشهور خود فرانکشتاین در 1816 بوده باشد.

دیدن از درون چشم‌های گربه

در سال 1999، دکتر یانگ دن، استادیار بیولوژی اعصاب از دانشگاه کالیفرنیا، برکلی، دست به آزمایش عجیبی زد. او یک گربه را به وسیله تیوپنتال سدیم بی‌هوش کرد و در یک قالب جراحی قرار داد. او سپس نوارچسب‌هایی را روی سفیدی چشمان گربه گذاشت و وادارش کرد به صفحه‌نمایشی نگاه کند که مرتب صحنه‌هایی از تکان خوردن درختان در باد و مردانی که پیراهن‌های یقه‌اسکی پوشیده بودند نگاه کند.

البته این یک درمان منزجرکننده به سبک فیلم پرتقال کوکی نبود، بلکه در عوض، آزمایش روشی برای نفوذ به مغز موجودی دیگر و دیدن از درون چشم‌های او بود. دن و همکارانش الکترودهایی را در عصب بینایی مغز گربه قرار داده بودند. این الکترودها فعالیت‌های الکتریکی سلول‌های مغزی گربه را اندازه می‌گرفتند و اطلاعات را به کامپیوتر ارسال می‌کردند.

دیدن از درون چشم‌های گربه

کامپیوتر پس از ترجمه این اطلاعات آن‌ها را به صورت تصویر نشان می‌داد. به این ترتیب، وقتی گربه به تصاویر درختان و مردان را تماشا می‌کرد، همان تصاویر تنها با کمی تاری در صفحه‌نمایش کامپیوتر به نمایش درمی‌آمدند. دن ادعا می‌کرد که کیفیت تصاویر در آزمایش‌های آینده با وجود اندازه‌گیری فعالیت‌های سلول‌هایی مغزی بیشتری بهبود می‌یابد.

شوک دادن به توله‌سگ

چارلز شریدان و ریچارد کینگ به داوطلبان آزمایش خود (همه دانشجویان رشته روانشناسی)گفتند که یک توله‌سگ برای آزمونی آموزش ‌دیده که فرق بین نور چشمک‌زن و نور را بفهمد. این توله‌سگ باید دریکی از مکان‌هایی که علائم آن به نمایش درمی‌آید، بایستد. اگر نتواند در محل صحیح بایستد؛ داوطلبان باید، دکمه‌ای را برای شوک دادن به توله‌سگ فشار دهند. میزان برق القا شده با هر بار شوک 15 ولت افزایش می‌یافت، ظاهر این افزایش درد موجب می‌شد، سگ خیلی زودتر مکان صحیح را بفهمد.

اما در واقع، این آزمایش برای یادگیری توله‌سگ طراحی نشده بود. بلکه آزمایشی بود که از سری آزمایش‌های معروف استنلی میلگرام الهام گرفته بود و اطاعت اکثریت مردم را برای شوک دادن به افراد بی‌گناه (در این مورد توله‌سگ بی‌دفاع) نشان می‌داد. در آزمایش‌های میلگرام قربانی (بازیگری) بود که با هر بار شوک ساختگی از درد فریاد می‌زد. حتی برخی منتقدان استدلال می‌کنند، بسیاری از داوطلبان بعدازاینکه متوجه ساختگی بودن شوک‌ها شده‌اند، درخواست‌های محققان را انجام داده‌اند. بنابراین شریدان و کینگ، آزمایش میلگرام را با یک تفاوت انجام دادند، آن‌ها به‌جای استفاده از یک بازیگر، از یک توله‌سگ استفاده کردند که حقیقتا به آن شوک داده می‌شد.

شوک دادن به توله‌سگ

توله‌سگ ابتدا پارس می‌کرد، اما هرچه ولتاژ دستگاه شوک بیشتر می‌شد، او هم شروع به بالا و پایین پریدن می‌کرد و در نهایت از درد زوزه می‌کشید. دانشجویان داوطلب وحشت کرده بودند. آن‌ها هول‌زده عقب و جلو می‌رفتند و با دست به سگ اشاره می‌کردند، کجا بایستد. بسیاری در زمان انجام آزمایش گریه کردند. اما اکثریت آن‌ها، 20 نفر از بین 26 نفر حاضر در آزمایش، به فشار دادن دکمه شوک تا حداکثر ولتاژ ادامه دادند.

ضربان قلب هنگام مرگ

در 31 اکتبر سال 1938، جان دیرینگ، آخرین پوک خود را به سیگارش زد و روی صندلی نشست و به نگهبان اجازه داد، نقاب سیاهی روی سر او بگذارد. نگهبانان الکترودهایی را به قفسه سینه او وصل کردند، آن‌ها همچنین سنسورهای الکترونیکی به مچ دست دیرینگ بستند.

دیرینگ در آزمایشی شرکت می‌کرد که در آن ضربان قلب او در زمان اعدام اندازه‌گیری می‌شد. دکتر استفان بسلی، پزشک زندان استدلال می‌کرد، از آنجایی که دیرینگ در هر صورت اعدام می‌شود. علم باید از این اتفاق استفاده لازم را ببرد. شاید از این آزمایش، اطلاعات ارزشمندی در مورد تأثیر ترس بر قلب به دست بیاید.

نوارهای قلب بلافاصله نشان دادند که با وجود ظاهر آرام دیرینگ، قلب او به مانند یک مته دستی، 120 بار در دقیقه می‌تپید. کلانتر دستور آتش را صادر کرد و ضربان قلب دیرینگ به 180 ضربه در دقیقه افزایش یافت.

ضربان قلب هنگام مرگ

چهار گلوله سینه زندانی را شکافت و او را روی صندلی به عقب برد. یک گلوله مستقیما به سمت راست قلب او اصابت کرد. قلب او به مدت چهار ثانیه منقبض شد و لحظه‌ای بعد دوباره منقبض شد و سپس ضربان قلبش به‌تدریج کاهش یافت. 15.4 ثانیه پس از برخورد اولین گلوله به دیرینگ، قلب او ایستاد.

دکتر بسلی روز بعد از دیرینگ ستایش کرد، او به خبرنگاران گفت: “او ظاهر خود را به‌خوبی حفظ کرده بود. نوارهای قلب رفتار جسورانه‌اش که احساسات واقعی او پنهان کرده بودند را آشکار کرده‌اند. او از مرگ می‌ترسید.”

.

منبع: weirduniverse

ارسال برای دوستان در: واتساپ | تلگرام |






ارسال نظر